خلاصه کتاب قلعه حیوانات با هدف نقد وضعیت جامعههای گوناگون
خواندن داستانها به ویژه آنهایی که به صورت نمادین با هدف نقد وضعیت جامعههای گوناگون نوشته شدهاند، خالی از لطف نیست. ما در میان داستانها، گاهی خودمان را در نقش قهرمان آن مییابیم و گاهی میبینیم که رفتارمان بیشباهت به شخصیتهای فرعی ماجرا نیست. دقیقا همین موضوع، جذابیت خواندن داستانها را افزایش میدهد. در جریان داستانها میتوانیم بدون زندگی کردن یک ماجرا، تجربههای گوناگون را به سوغات ببریم؛ عبرت بگیریم و تجربه کنیم. کتاب «قلعه حیوانات» به قلم «جرج اورول» نویسنده و روزنامهنگار انگلیسی نوشته شده است. او به دلیل خشم خود از شرایط ناعادلانه و ظالمانه شوروی سابق، نوشتن این کتاب را آغاز کرد. در این مقاله، نگاهی گذرا به ماجرای نهفته در این داستان میاندازیم. با ما همراه باشید.
نصیحتی که دنیای حیوانات را دگرگون کرد
ماجرای قلعه حیوانات از خواب پریشان میجر، خوک پیر مزرعه آغاز میشود. او در یک شب پر ستاره، تصمیم میگیرد که خوابش را برای اهالی مزرعه – البته آنهایی که زبانش را میفهمند، نه آقا و خانم جونز – تعریف کند.
او شروع به صحبت کرد اما حرفهایش تند و آتشین بودند. میجر پیر از وضع بد حیوانات در انگلستان شکایت کرد و ریشه تمام بدبختیها، فقر و گرسنگی را به انسانها نسبت داد.
او معتقد بود که اگر انسانها وجود نداشتند زندگی حیوانات بسیار راحتتر از وضع فعلی بود. میجر به حیوانات مزرعه هشدار داد که عاقبت همه آنها مرگ است، حالا یا به دست خانواده جونز خورده میشوند یا وقتی که پیر و فرتوت شدند به غذای سایر حیوانات تبدیل میگردند.
او در طویله فریاد میزد که باید تکتک انسانها را بکشیم تا بتوانیم در طول روزهای عمرمان مثل یک حیوان واقعی و نه بردهای بیجیره و مواجب زندگی کنیم. میجر پیر، هر گونه صلح و آشتی میان حیوانات و انسانها را خیالی پوچ نامید و به طور رسمی در طویله علیه انسانها اعلان جنگ کرد.
حیوانات مزرعه که تا آن لحظه در حال گوش دادن به حرفهای میجر بودند، ناگهان به خودشان آمدند و با هم شروع به صحبت کردند. میجر دوباره شروع به سخن گفتن کرد. او به حیوانات مزرعه یادآوری کرد که نباید رفتارهایی مانند انسانها داشته باشند و ظلمی که آنها در حق حیوانات کردهاند را تکرار کنند.
میجر تاکید کرد که هرگز نباید دستشان به خون حیوانات دیگر آلوده شود یا به هر شکلی از آنها سوءاستفاده کنند. قبل از اینکه میجر صحبتش را تمام کند و به حیوانات شببهخیر بگوید بالاخره خوابش را برایشان تعریف کرد.
در واقع، خواب میجر، یک خاطره قدیمی از دوران کودکیاش بود. میجر در آن خواب، مادرش و یک سرود پر هیجان قدیمی را به یاد آورد که محتوای آن همچون سرودهای انقلابی، پرشور و نشاط انگیز بود و خون را در رگهای حیوانات مزرعه به جوش میآورد.
ناگهان همه شروع به خواندن این سرود کردند و مزرعه را روی سرشان گذاشتند. این همخوانی دسته جمعی با شلیک گلولهای از تفنگ آقای جونز، سریعتر از زمانی که آغاز شده بود به اتمام رسید.
مرگ میجر و صداهایی که دم از مخالفت میزدند
چند روز بعد از آن ماجرا، میجر هنگامی که در عالم خواب بود، مُرد. اما تاثیری که در قلب حیوانات باهوشتر مزرعه باقی گذاشته بود، همچون آتشی کمجان به سوختن خود ادامه میداد.
سه خوک به نامهای اسنوبال، اسکوئیلر و ناپلئون مسئول شدند تا به حیوانات مزرعه، اصول حیوانی را آموزش دهند و آنها را به مسیری که میجر پیر توصیه کرده بود هدایت کنند.
شاید حیوانات مزرعه به هنگام خواندن سرود با میجر همراهی کرده بودند اما وقتی پای عمل به میدان باز شد، هر یک ساز خودشان را زدند.
برخی گفتند که این حرفها برایشان مهم نیست و برخی دیگر تاکید میکردند که حیوانات نباید در کار صاحب مزرعه که هست و نیستشان به دست او است دخالت کنند.
در این میان، موزز، کلاغ خبرچین و دروغساز که یک حرف راست هم از میان دو نوکش بیرون نیامده بود، با بهم بافتن حرفهای صد تا یه غاز، تفکر جمعی حیوانات مزرعه را منحرف میکرد.
ماجرا به همین منوال میگذشت و جدالی سرد میان خوکها، موزز و حیوانات مزرعه جریان داشت تا اینکه آقای جونز با بدهی فراوانی که بار آورد، اسباب تغییرات وعده داده شده میجر را فراهم کرد.
یک روز که آقای جونز به جشنی در شهر رفته بود، کارگران بدون توجه به گرسنگی حیوانات داخل طویله و به دور از چشم اربابشان، مشغول بازی و خوشگذرانی شدند.
ماجرا حتی با بازگشت آقای جونز هم تغییری نکرد و حیوانات باز هم گرسنگی کشیدند. بالاخره یکی از گاوهای مزرعه در را شکست و حیوانات توانستند غذا بخورند. آقای جونز و کارگران با تازیانه به سراغ حیوانات گرسنه رفتند تا آنها را تنبیه کنند. اما گرسنگی، تمام ترس را از دل حیوانات ربوده بود و در عوض به آنها شجاعتی بزرگ داد تا بتوانند با شاخ و لگد، دمار از روزگار این انسانهای ظالم دربیاورند.
خانم و آقای جونز به همراه کارگانشان از مزرعه پا به فرار گذاشتند. سپس حیوانات مزرعه دست در دست هم دادند و تمام زنجیرها، شلاقها، چاقوها، پوزهبندها و خلاصه هر چیزی که نشانی از آدمیزاد و سلطه او بر حیوانات داشت را از میان بردند.
به این ترتیب، انقلابی که میجر پیر قبل از مرگش وعده داده بود به سرعت برقوباد و بسیار راحتتر از چیزی که فکرش را میکردند عملی شد.
مزرعه مانِر به قلعه حیوانات تبدیل شد
بعد از تسلط حیوانات به مزرعه، سه خوک باهوش که به طریقی باور نکردنی خواندن و نوشتن را یاد گرفته بودند، نام مزرعه را از «مانِر» به «قلعه حیوانات» تغییر دادند.
گذشته از این، خانه آقای جونز و همسرش را به موزه تبدیل کردند تا هیچ حیوانی نتواند راه و رسم انسانها را دنبال کند. با وجود آنکه در مزرعه حیوانات دیگر انسانی زندگی نمیکرد، اما باز هم نمیشد که هر حیوانی سر خود تصمیم بگیرد.
به همین دلیل، سه خوک باهوش مزرعه، هفت قانون را از دل آموزشهای میجر استخراج کرده و آنها را به عنوان قوانین ضروری مزرعه معرفی کردند.
با وجود آنکه در قوانین حیوانات آمده بود که هیچ حیوانی حق استفاده از حیوان دیگری را ندارد اما دقایقی بعد از خواندن این قانون، گاوها اعتراض کردند که شیرشان دوشیده نشده است و درد میکشند.
به این ترتیب، اولین تخطی کوچک از قوانین تصویب شده حیوانات با دوشیدن شیر گاوها انجام شد.
حیوانات با هم قرار گذاشتند که کارهای مزرعه را بسیار بهتر و سریعتر از جونز و کارگرانش انجام دهند. البته در این کار هم موفق شدند.
سه خوک باهوش مزرعه که بیشتر از بقیه حیوانات فکر میکردند، برای هر مشکل، راهحلهای خلاقانهای را پیش پای دوستانشان میگذاشتند.
به همین دلیل، آنها همچون دیگر حیوانات در مزرعه کار نمیکردند بلکه فقط نظارهگر بودند و دستور میدادند.
همکاری و اتحاد حیوانات
به دلیل همکاری و اوضاع آرامی که پس از رفتن خانواده جونز در مزرعه حاکم شده بود، همه حیوانات سهم غذای بیشتری داشتند، با جان و دل کار میکردند و از زندگی بدون آزار و اذیتهای انسانها لذت میبردند.
البته یکی دو حیوان بودند که کمی مشکوک میزدند. مثلا گربه، فقط موقع غذا خوردن پیدایش میشد، بنجامین (الاغ مزرعه) در مورد این انقلاب، هیچ نظری نداشت و طبق معمول همیشه کارش را انجام میداد.
اسنوبال به عنوان یکی از سه خوک رهبر، به دنبال فرهنگسازی در میان حیوانات بود. با وجود آنکه قرار شد از راه و رسم انسانها پیروی نکنند اما نگهداری از مزرعه نیاز به آموختن دانش انسانها داشت.
بنابراین، آنها تصمیم گرفتند که خواندن و نوشتن را به تمام اهالی مزرعه بیاموزند. به جز چند حیوان، بقیه نتوانستند چندان در زمینه خواندن و نوشتن پیشرفت کنند. حتی برخی از آنها از عهده حفظ کردن قانون اساسی حیوانات هم برنمیآمدند.
دیکتاتوری با طعم شیر
یادتان هست که گفتم خوکها هر روز صبح شیر گاوها را میدوشیدند؟ خب، فکر میکنید چه بر سر شیرها میآمد؟ با وجود آنکه حیوانات مزرعه هر روز سرشان گرم انجام کارهای مزرعه بود، اما به صورت اتفاقی متوجه شدند که خوکها شیرهایی که میدوشند را با غذایشان ترکیب کرده و میخورند.
کمکم این ماجرا داشت روی اعصاب حیوانات قدمرو میرفت. تازه موضوع فقط شیر نبود. در حقیقت، رهبری کردن، دستور دادن و هیچ کاری انجام ندادن به دهان خوکها مزه داد و آنها قانون اساسی حیوانات را به نفع خودشان تغییر میدادند.
گذشته از این، ناپلئون، توله سگها را از پدر و مادرشان میگرفت و طوری که هیچکس متوجه نمیشد به آنها چیزهایی میآموخت. با وجود آنکه حیوانات مزرعه نسبت به این شرایط و قانونهای مندرآوردی اعتراض داشتند، اما خوکها گفتند که با وجود بیمیلی نسبت به خوردن شیر و سیب، تنها به علت حفظ سلامتی خود و تداوم ارائه راهکارهای خلاقانه برای زندگی بهتر اهالی مزرعه، فداکاری کرده و خودشان را مجبور به خوردن این دو ماده غذایی میکنند.
با شنیدن این استدلال، حیوانات مزرعه متقاعد شدند که باید تا آخرین قطره شیر و تکتک سیبهای مزرعه را برای خوکها کنار بگذارند.
صادرات تفکر قلعه حیوانات
سه خوک باهوش مزرعه بیکار ننشستند. آنها میخواستند تمام حیوانات دهکده را با خود همصدا کنند و نسل بشر را از روی زمین بردارند.
به همین دلیل، ناپلئون هر روز کبوترها را مجبور میکرد تا ماجرای قلعه حیوانات و پیروزی ظفرمندانه علیه بشر را به گوش حیواناتی که در دیگر مزرعهها زندگی میکردند برسانند. آقای جونز هم با وجود تعریف کردن داستانش برای دیگران، نتوانست از آنها کمکی بگیرد.
اما این ماجرا باعث شد تا حیوانات و انسانها رفتاری هوشمندانهتر از خودشان نشان دهند. انسانها مراقب بودند تا هیچ پرنده یا حیوان غریبهای نتواند به مزرعهشان راه پیدا کند و از این راه پیام مزرعه حیوانات را به گوش آنها برساند.
انسانها هر حیوانی را که نشانههایی از طغیانگری در او دیده میشد به شدت تنبیه میکردند. اما سرود حیوانات، کار خودش را کرد و دیگر حیوانی در آن دهکده نبود که این سرود را از بَر نباشد.
آتش خشم جونز که مزرعهاش را به مُشتی حیوان زبان نفهم باخته بود زیر خاکستر ترس صاحبان مزرعه دهکده زبانه کشید. حالا این انسانها بودند که میخواستند علیه حیوانات شورش کنند.
جنگ گاودانی، پیروزی ظفرمندانه حیوانات
در صبح یکی از روزهای معمولی، حادثهای پر از هیاهو در قلعه حیوانات اتفاق افتاد. جونز به همراه کارگرانش و چند نفر از مزرعههای همسایه با چوب و چماق و تفنگ به سراغ حیوانات آمدند. البته حیوانات مزرعه این موضوع را از قبل پیشبینی کرده بودند.
اسنوبال که شیوه نبرد را از لابهلای کتابهای آقای جونز آموخته بود، از قبل همه حیوانات را برای این ماجرا آماده کرده بود. بعد از ورود پنهانی جونز به مزرعه، همه حیوانات به محلهای تعیین شده رفتند و در لحظه مناسب، حمله خود را آغاز کردند.
آنها نبردی چند مرحلهای را به راه انداختند و هنگامی که انسانها فکر میکردند مزرعه را پس گرفتهاند ضربه نهایی را به آنها زدند. آمار کشتهها و مجروحهای این نبرد به این ترتیب بود:
کشته شدن یک گوسفند به ضرب گلوله
زخمی شدن اسنوبال با همان گلوله
بیهوش شد یک انسان در اثر ضربه سُمهای باکسر
با وجود اینکه تلفات حیوانات بیشتر از انسانها بود، اما در نهایت، حیوانات پیروز شدند و این نبرد را «جنگ گاودانی» نامیدند.
در جستجوی مالی
مالی را به یاد دارید؟ همان مادیان جوان و زیبایی که عاشق روبانهای رنگی و حبههای قند بود؟ یکی از اسبهای مزرعه به رفتارهای مالی مشکوک شد. در واقع، کلوور، مالی را دیده بود که به یکی از انسانهای مزرعه همسایه نزدیک شده و حتی اجازه داده است که آن انسان، پوزهاش را نوازش کند.
با وجود انکار شدید مالی، کلوور چند حبه قند و ربان رنگی جدید در میان علوفهها پیدا کرد. بوی خیانت به مشام میخورد. چند روز بعد مالی ناپدید شد و هیچیک از حیوانات مزرعه نتوانستند او را پیدا کنند.
بعدها کبوترها خبر آوردند که مالی به عنوان اسب ارابه یک انسان، زندگی جدیدی را برای خودش آغاز کرده است. حیوانات مزرعه تصمیم گرفتند که دیگر نام مالی را بر زبان نیاورند.
ناپلئون، دیکتاتوری در قالب یک خوک
ناپلئون و اسنوبال، خوکهای باهوش مزرعه بودند که هر یک به شکلی برای مزرعه حیوانات زحمت میکشیدند. اما سبک فکری این دو خوک از زمین تا آسمان با هم فرق داشت.
ناپلئون به دنبال نبرد با انسانها، تهیه غذای بیشتر و پیروی از سبک قدیمی زندگی بود. اما اسنوبال به دنبال پیشرفت، راحتی و تهیه غذا با سرعت و زحمت کمتر بود. این دو در هر زمینهای با هم مخالفت میکردند. اما رنگ و بوی مخالفتهای ناپلئون داشت به سمتی خودخواهانه و دیکتاتور مآبانه تغییر مسیر میداد.
او گوسفندان را به زیردستانش تبدیل کرده بود و با خشونت صحبت میکرد. از نظر او، سایر حیوانات مزرعه، مشتی زبان نفهم بیمغز بودند که لیاقت نداشتند با او صحبت کنند یا حتی درباره دستوراتش نظر بدهند.
وقتی اسنوبال تصمیم گرفت که برای راحتی کار در مزرعه، آسیاب بادی را با کمک حیوانات بسازد، با مخالفتهای شدید ناپلئون روبهرو شد. در روز جلسه، وقتی که قرار شد حیوانات مزرعه، ساخت آسیاب بادی را به رای بگذارند با ماجرایی تازه و ترسناک روبهرو شدند.
عکس العمل اسنوبال
هنگامی که اسنوبال با اشتیاق فراوان در حال توضیح طرحهای خودش بود با واکنش تند ناپلئون روبهرو شد و در یک چشم بر هم زدن، چند سگ وحشی به بر سر او ریختند.
اسنوبال مجبور شد برای نجات جان خودش از مزرعه فرار کند. آن سگهای وحشی، همان تولههای ملوسی بودند که ناپلئون مسئولیت تربیت آنها را از پدر و مادرشان سلب کرده بود.
اکنون آن تولهها به حیوانات شخصی و دستآموز او تبدیل شده بودند. آنها به یک اشاره از سوی ناپلئون، آماده بودند تا هر حیوان معترضی را سر جایش بنشانند. حالا کسی که بیشترین قدرت را در میان حیوانات داشت، ناپلئون بود.
او همان شب، قوانین جدیدی تعیین کرد. دیگر در قلعه حیوانات چیزی به رای گذاشته نمیشد. در عوض، شورایی از خوکها به ریاست ناپلئون تشکیل و تمام تصمیمها در مکانی به دور از چشم دیگر حیوانات مزرعه گرفته میشد.
در نهایت، هر یکشنبه، تصمیمهای این شورا در قالب دستورهایی بیچونوچرا به گوش اهالی مزرعه میرسید. در کمال تعجب حیوانات مزرعه، ناپلئون دستور داد که آسیاب بادی در عرض دو سال ساخته شود. وقتی که حیوانات علت این ماجرا را جویا شدند، نوچههای ناپلئون گفتند که اسنوبال، دزدی بیش نبوده و در اصل ناپلئون آسیاب بادی را طراحی کرده است.
به همین علت، سگها به او حمله کردند و این ماجرا بر سر هر شورشی دزدی که سعی کند به ناپلئون یا دیگر حیوانات مزرعه آسیبی برساند میآید.
تحریف حرفهای قانون در قلعه حیوانات
«هفت قانون»، عصاره تمام تلاشها و اهدافی بود که حیوانات مزرعه برای آن خودشان را به آب و آتش زده بودند. با این وجود، ناپلئون، خیلی راحت و با ترکیب زور و زبان، آن قانونها را نفع خودش و سایر خوکها تغییر میداد.
حیوانات مزرعه هر روز روی ساخت آسیاب بادی کار میکردند. وعدههای غذایی آنها نسبت به دورانی که اسنوبال هم در مزرعه زندگی میکرد کمتر شده بود و تقریبا با دورانی که جونز در مزرعه حضور داشت برابری میکرد.
در حقیقت، تلاش روزانه آنها برای ساخت آسیاب بادی باعث شد تا نتوانند روی مزرعه کار کنند. اما حیوانات با امید به اینکه زحمتهایشان روی ساخت آسیاب بادی به نفع خودشان و فرزندانشان است، این فشارها را تحمل میکردند.
کمکم مواد اولیه انسانی که از خانواده جونز در مزرعه باقی مانده بود، تمام شد. آنها دیگر سیمان، بیسکویت، نفت و … نداشتند. به همین دلیل، ناپلئون یکی دیگر از هفت قانون اساسی حیوانات را زیر پا گذاشت.
او از یک انسان به نام «ویمپر» کمک گرفت تا تخممرغ، یونجه و گندمهای مزرعه را به فروش برساند و در عوض، لوازم مورد نیاز برای ساخت آسیاب بادی را در اختیارشان قرار دهد. وقتی مسئله مواد اولیه حل شد، ناپلئون یکی دیگر از هفت قانون اصلی را تحریف کرد.
او دیگر زندگی کردن در میان سایر حیوانات را در شان خود نمیدید. برای همین تصمیم گرفت به همراه بقیه خوکها که عضو شورای تصمیمگیری بودند در خانه آقای جونز زندگی کند. ناپلئون در تختخواب نرم میخوابید، در آشپزخانه صبحانه میخورد و حتی دیرتر از بقیه حیوانات از خواب بیدار میشد.
او از طریق نوچههایش به حیوانات مزرعه گفت که با وجود سختیهای زندگی در خانه انسانها، فقط برای حفظ قوه تفکر و خدمت به حیوانات، رنج خوابیدن روی تختهای نرم را به راحتی استراحت در خوکدانی پذیرفته است.
در کنار تمام این ماجراها، کار ساخت آسیاب بادی به خوبی پیش میرفت. تا اینکه یک شب، طوفانی رعدآسا، تمام معادلهها را بر هم زد.
تلاش برای دست و پا کردن دشمن فرضی و پایه ریزی توهم توطئه
طوفانی که شب گذشته، حتی درختان چندین ساله را هم از ریشه بیرون آورده بود، دیوارهای سست آسیاب بادی را که با سمها و بالهای حیوانات نابلد بالا رفته بودند، به راحتی نابود کرد. اما ناپلئون به جای پذیرفتن این ماجرا، سعی کرد تا با پیدا کردن یک دشمن فرضی و شکستن کاسهکوزهها بر سر آن، پای خودش را از ماجرا بیرون بکشد.
ناپلئون انگشت اتهام را به سمت اسنوبال گرفت و او را متهم کرد که به دلیل خشمش از اهالی مزرعه، حاصل دسترنج آنها را نابود کرده است. او حتی برای سر اسنوبال جایزه گذاشت و حکم مرگش را صادر کرد.
ناپلئون یاد گرفت که میتواند تقصیر تمام خرابکاریها و دردسرهای مزرعه را بر گردن اسنوبال بیندازد.
اما ماجرا از این هم بدتر شد. به دلیل بیفکریها و زورگوییهای ناپلئون، انبار آذوقه خالی شد. حیوانات دیگر چیزی برای خوردن نداشتند. این بار ناپلئون از مرغها مایه گذاشت و طبق یک قرارداد جدید با ویمپر، هر هفته ۴۰۰ تخممرغ را به او میفروخت.
مرغها از شنیدن این ماجرا خیلی تعجب کردند و حتی چند عدد از آنها نقشه یک اعتراض را کشیدند. اما ناپلئون وارد عمل شد و ماجرا با تلف شدن نُه مرغ، به نفع این خوک زورگو تمام گشت.
با وجود اینکه اعتراض مرغها پایان خوشی نداشت اما آنها شجاعت حرف زدن را در دل حیوانات مزرعه ایجاد کردند. این موضوع به گوش جاسوسهای ناپلئون رسید. او هم برای سرکوب کردن این ماجرا، همه اهالی مزرعه را در میدان جمع کرد و تمام مخالفان را کُشت.
بعد از آن دستور داد که دیگر کسی حق خواندن سرود حیوانات انگلیس را ندارد. وقتی حیوانات مزرعه خوب به این ماجرا نگاه کردند فهمیدند که از تمام اهداف انقلابیشان دور شدهاند و از آرزوهای خوبشان چیزی جز خاطراتی کمرنگ باقی نمانده است.
معامله و نبرد با آدمی زاد
ناپلئون در مواجه با انسانها رفتاری دوپهلو داشت. از یک طرف میگفت که آدمها موجوداتی نفرتانگیز هستند و از طرف دیگر به دنبال این بود تا با کمک آنها منافع خود را حفظ کند.
ناپلئون و دار و دستهاش هر جا که به نفعشان بود درباره آدمیزاد حرفهای خوب میزدند و هر جا که به ضررشان تمام میشد، دستور قتل انسانها را روی کاغذ مینوشتند.
در میان این شلکن، سفتکنها یکی از صاحبان مزرعه سر ناپلئون کلاه گذاشت و به جای پولهای واقعی، مُشتی کاغذ بیارزش را به او غالب کرد. وقتی ناپلئون این موضوع را فهمید، حسابی خشمگین شد.
دیری نپاید که جنگی تمام عیار میان انسانها و حیوانات مزرعه در گرفت. این نبرد با فداکاریهای حیوانات مزرعه باز هم به پیروزی انجامید و انسانها دوباره شکست خوردند. اما آسیاب بادی به کُل نابود شد و تعداد قابل توجهی از حیوانات جانشان را از دست دادند. با این وجود، ناپلئون این نبرد را پیروزی بزرگ خطاب کرد و به خودش مدال داد.
پایان کار قلعه حیوانات و بازگشت مزرعه مانِر
باکسر، اسب پیر و لایق مزرعه در اثر یک حادثه به شدت بیمار شد. ناپلئون به اهالی مزرعه امید داد که در یک دامپزشکی به خوبی از او مراقبت میشود. اما بعدا کاشف به عمل آمد که ناپلئون باکسر را به یک تهیه کننده غذای سگ، فروخته است.
البته باز هم این موضوع با صحبتهای فریبکارانه نوچههای ناپلئون به فراموشی سپرده شد. کمکم، ناپلئون و دیگر خوکهای مزرعه رفتارهایی شبیه به انسانها از خودشان نشان دادند.
آنها روی دو پا راه میرفتند، لباس میپوشیدند و ثروتاندوزی میکردند. نام قلعه حیوانات را هم به بهانه اینکه مناسب شان ناپلئون نیست به مزرعه مانِر تغییر دادند.
حتی بعد از چند سال، هیئتی از انسانها به دیدن مزرعه آمدند. آنها میخواستند از ناپلئون، شیوه اداره حیوانات مزرعه را بیاموزند. چون در هیچ دهکدهای انسانها نتوانسته بودند این چنین به حیوانات گرسنگی بدهند و اینقدر زیاد از آنها کار بکشند. قلعه حیوانات، زندان خوبی برای حیواناتی بود که فکر میکردند آزاد و شاد هستند.
پیام اصلی نویسنده در کتاب «قلعه حیوانات»
«جورج اورول» در کتاب «قلعه حیوانات» شرایط زندگی در دوران جنگ جهانی دوم و زیستن زیر سایه شوروی سابق را نقد کرد. هر کدام از حیوانات این کتاب، نمادی از گروههای فعال در آن دوران بودند که به نوبه خود سهمی اساسی در خراب کردن زندگی انسانهای معمولی داشتند.
دیدگاهتان را بنویسید