معرفی کتاب قله ها و دره ها
در این بخش به سراغ کتاب «قله ها و دره ها» نوشته «اسپنسر جانسون» میرویم و بهدنبال راهی برای تغییر جریان فعلی زندگیمان هستیم. اگر احساس میکنید تلاشهایتان برای تغییر زندگی راه به جایی نمیبرند یا ذهنتان در بنبستی از ناراحتیها و افسوسها گیر افتاده است، تا پایان این خلاصه کتاب، پای صحبتهای اسپنسر جانسون بنشینید؛ زیرا او نکتههایی جالب را برای خروج شما از این ماجرا در چنته دارد.
کتاب «قله ها و دره ها» از ملاقات کوچک دو دوست آغاز میشود. ماجرا از این قرار بود که فردی به نام «براون» در سریالی از مشکلات تمامنشدنی گرفتار شده بود. او از دوستش «آن» که قبلاً مشکلات بسیار سختتری را پشت سر گذاشته بود، راهنمایی میخواهد؛ درحالیکه «آن» با وجود مشکلات مذکور، اکنون بسیار خوشحال است و در زندگی کاری و شخصیاش احساس خوشبختی میکند. «آن» برای براون قصهای کوتاه را تعریف میکند که قبلاً آن را از زبان فردی دیگری شنیده بود.
ولی قبل از هر کاری از براون قول میگیرد که این قصه را برای افراد دیگری که مثل خودش در گرفتاری هستند تعریف کند و از این راه دستشان را بگیرد. براون پس از قولی که به دوستش میدهد، سراپا گوش میشود تا سر از کار این داستان مشکلگشا دربیاورد. ما نیز جایی در کنار او به ماجرایی که میشنود، گوش میدهیم.
چرا دنیای بینقص کودکی، ناپدید شد؟
آن ماجرای «قله ها و دره ها» را از یک کودک شاد در دل درهای عمیق آغاز کرد. کودک داستان ما از زندگی در دره بسیار خوشحال بود. او فکر میکرد که این دره، تنها جایی در جهان است که در آن همه چیز سر جای خودش قرار دارد. پسر بچه قصه ما کمکم قد کشید و بزرگ شد، ولی همزمان با این ماجرا، افرادی که در کودکی آنها را بسیار دوست میداشت و مکانی که آن را بینقصترین جای جهان صدا میزد، کمکم تغییر کردند. او با چشمانش میدید که آدمها رفتارهایی عجیب و غیرمنطقی از خودشان نشان میدهند و هیچ اهمیتی به تغییر زندگی نمیدهند.
از نظر آنها زندگی تنها در دره جاری بود و فکر رفتن به مکانهای دیگر برایشان دست کمی از کابوس نداشت. آنها برای آیندهای که دوست داشتند زحمت نمیکشیدند و تنها در جریانی که به مسیر آینده ختم میشدند پارو میزدند، اما پسر این ماجرا را دوست نداشت.
دره؛ قفسی که دیوارهایی از سنگ و پرندگانی عاشق اسارت داشت
روزها یکی پس از دیگری میگذشتند و پسرک قصه ما هر روز با سؤالات بیشتری روبهرو میشد، ولی از آنجا که هیچ پاسخی نمییافت و در اطرافش هم کسانی را نمیدید که دلشان بخواهد دنبال چنین پاسخی باشند، با ناراحتی به زندگی در دره ادامه میداد.
گاهی که از کلنجاررفتن با محیط پیرامونش و آدمهایی که انگار ساز مخالف میزدند به ستوه میآمد، سعی میکرد با تصور حضور در قله، خودش را آرام کند. درنهایت دیگر طاقت نیاورد و تصمیم گرفت به قله برود، ولی با مخالفت خانواده و دوستانش روبهرو شد. بعد از کمی وقفه فهمید نمیتواند بیش از این خودش را گول بزند؛ به همین دلیل یک روز صبح لوازمش را جمع کرد و بهتنهایی راهی قله شد.
راه تو را میخواند…
مرد جوان سفرش را به سمت قله ها و دره ها آغاز کرد. با هر قدم نزدیکترشدن به قله و دورترشدن از دره، فکرش به چیزهای زیادی گره میخورد. با خودش میگفت آیا حرکتکردن به سمت قله ها و دره هایی که آنها را نمیشناسم، واقعاً کار درستی است؟ این راه من را تا کجا بالا میبرد؟ در مقصد چه چیزی انتظارم را میکشد؟
در همین فکر و خیالها بود که ناگهان فهمید جاده تمام شده است! روبهروی او جنگلی وسیع و پر از درختان سر به فلک کشیده بود که انگار دلشان نمیخواست غریبهای را به دلشان راه بدهند، اما جوان قصه ما بنا نداشت به این راحتیها میدان را خالی کند. او با جسارت به دل جنگل زد و از ناشناختههایی که پیش رویش بودند، نترسید.
اولین ملاقات با غریبهای اهل قله
مرد جوان خسته شده بود. با اینکه در دل جنگل راه تازهای را پیدا کرده بود، با نزدیکشدن به تاریکی شب تصمیم گرفت جایی را برای ماندن پیدا کند. از این گذشته او بهسختی زمین خورده بود و به فرصتی نیاز داشت تا خودش را منظم کند. همانطور که روی یک تخته سنگ استراحت میکرد، صدای غریبهای از دل تاریکی به گوشش خورد. ابتدا ترسید، اما وقتی دید آن صدا به یک پیرمرد خندهرو تعلق دارد آرام گرفت.
آن دو با هم گرم صحبت شدند. کمکم مسیر گپ و گفتشان از غروب آفتاب به ستارهها کشیده شد. پیرمرد به جوان گفت: «ستارههایی که بالای سرمان سوسو میکنند، واقعاً عجیباند؛ چون هم هستند و هم نیستند. در زندگی ما نور آنها شبها را روشن میکند؛ پس به خیال و درک ما آنها همیشه بالای سرمان هستند. بهویژه وقتی که به قله نزدیکتر میشویم، انگار میتوانیم آنها را بهتر از قبل تماشا کنیم، ولی درحقیقت، بسیاری از این ستارگان نورانی، آخرین درخشش ستارهای هستند که مدتها قبل مرده است. حقیقت و واقعیت مرزهایی مهآلود دارند و ما جایی در میان آنها زندگی میکنیم».
نصیحتی ناب که از قلب پیرمرد به ذهن مرد جوان نفوذ کرد
در ادامه ماجرای «قله ها و دره ها» مرد جوان داستان زندگیاش و دلیل آمدنش به قله را برای پیرمرد تعریف کرد. پیرمرد هم به او گفت اگر بخواهد به یک شرط حاضر است نصیحتی را که سبب تغییر زندگیاش شد، به او هم بگوید. مرد جوان که بسیار مشتاق شنیدن بود، شرط را با تردید پذیرفت. شرط پیرمرد این بود که اگر این نصیحت را به کار بست و فایدهاش را در زندگیاش دید، آن را به فرد دیگری که مانند خودش به دنبال راه چاره میگردد، بگوید. آن حرف ارزشمند این بود:
قله ها و دره ها چیزهایی عجیب، آرزوهایی دستنیافتنی یا دردسرهایی تمامنشدنی نیستند. آنها بخشهایی طبیعی از زندگی هر انسانی را تشکیل میدهند. هر فرد بسته به نوع واکنشی که به آنها نشان میدهد، بازخورد متفاوتی را تجربه میکند.
مرد جوان پس از شنیدن این سخن، کمی تعجب کرد و با خود گفت این اصلاً چیز عجیب و غریبی نبود! اما سعی کرد یکبار شانسش را امتحان کند. او از پیرمرد خواست که بیشتر درباره قله ها و دره ها توضیح دهد. پیرمرد شروع به صحبت کرد.
چه در فراز یک قله و چه در قعر یک دره، تو ارزشمند هستی!
پیرمرد ادامه داد: «قله ها و دره ها در هر انسانی ویژه هستند؛ چون هرکسی در این دنیا با نگاه ویژه خودش به زندگی مینگرد. به همین دلیل، گاهی قله یک فرد، دره فرد دیگری است و برعکس». او تأکید داشت که نباید ماجرای منفی حضور در درهها را به خودمان نسبت دهیم و وجود ارزشمندمان را به چیزهایی پست گره بزنیم؛ زیرا این قله و دره نیست که ما را ارزشمند میکند، بلکه احساسی که به خودمان داریم اصل و بنای ارزشمندی ما را تشکیل میدهند.
برای کشف راه نجات باید شیوه نگاهتان را تغییر دهید
پیرمرد در لابهلای سخنانش به نکته بسیار مهمی اشاره کرد و آن این بود که قله ها و دره ها تنها به اتفاقهای خوب یا بد زندگی ما محدود نمیشوند. هر ماجرای خوب یا ناخوشایندی که در زندگی ما رخ میدهد، بهتنهایی قله و دره خودش را دارد. وقتی ما در قله یک اتفاق خوب هستیم با تصمیمهایی که میگیریم، مدتزمان اقامتمان در آن قله یا سرعت سقوطمان به دره را تعیین میکنیم؛ به زبان ساده، ما تکتک قله ها و دره های زندگیمان را با دستان خودمان میسازیم.
برخی با قله ها و دره هایشان به شکلی هوشمندانه برخورد میکنند. به این ترتیب که وقتی در قله یک اتفاق ناخوشایند هستند، بهدنبال دلیل ایجاد این مشکل، چیزهایی که اکنون برایشان در اولویت است و کارهایی که میتوانند در آن لحظه برای بیرونآمدن از قله ها و دره های فعلی انجام دهند، هستند.
سپس با یک اقدام منطقی و هوشمندانه، خودشان را از دل آن ماجرا بیرون میکشند و به سمت دره یک اتفاق خوب حرکت میکنند؛ درحالیکه برخی دیگر بهجای اینکه به دنبال راهحل باشند، به دنبال کسی میگردند که او را مقصر تمام اتفاقات بدانند و او را بهجای تصمیمهای اشتباه خودشان مسئول نشان دهند. این افراد با دستهای خودشان راه خروجشان از این موج سینوسی ماجراهای بد را میبندند و حتی آن را مهر و موم میکنند!
قله ها و دره های واقعی در ذهنتان هستند
با وجود اینکه پیرمرد رازهای بسیار جالب و نکتههای ظریفی را به جوان گفته بود، هنوز هم احساس گیجی میکرد. حضور او در قله سبب نشده بود که احساس شادی کند. جوان تنها به این فکر میکرد که چقدر هوای قله بهتر است و مدام خاطرات روزهای بدی را که در دره داشت، کالبدشکافی میکرد.
پیرمرد باز هم نکتهای برای غافلگیرکردن جوان در آستینش داشت. به او گفت: «وقتی به قله رسیدی چه گفتی؟ چه کاری انجام دادی؟ اکنون که یک شب را در قله سپری کردی به چه فکر میکنی و چه احساسی داری؟»
جوان کمی فکر کرد و بعد یکی یکی کارهایش را به یاد آورد «از اینکه غروب آفتاب را از دست داده بودم، ناراحت بودم»، «از دیدن یک غریبه ترسیدم» و «حسرت روزهای تلفشده در دره را خوردم» بله اینها کارهایی بودند که کردم. درباره احساسم هم باید بگویم که درمجموع ناراحت هستم.
پاسخ پیدا شد. پیرمرد به جوان گفت: «با وجود آنکه اکنون پس از سالها تلاش و زحمت به چیزی که میخواستی رسیدی، بهجای خوشحال بودن و جشن گرفتن هنوز هم درگیر ناراحتیهای گذشتهات هستی. درواقع، تو جسمت را به قله رساندی، ولی ذهنت را در دره جا گذاشتهای! زمانی که بتوانی جسم و ذهنت را در یک زمان نگه داری، تغییر واقعی زندگیات شروع میشود».
چرا در لحظه زندگیکردن مهم است؟
پیرمرد هنوز داشت به جوان توضیح میداد، اما این بار چشمان جوان با تعجب بیشتری او را نظاره میکرد؛ چون انگار پیرمرد با حرفهایش در حال بازکردن دانه به دانه گرههای ذهنی جوان بود. پیرمرد ادامه داد. یکی از راههایی که میتوانی بهکمک آن از درههای ذهنی فاصله بگیری و به سمت قلهها حرکت کنی، دستبرداشتن از مقایسهکردن است.
اگر در دام مقایسهکردن بیفتی، آن وقت همیشه چیزی برای ناراحتی پیدا میکنی. حتی اگر در یک مسابقه بزرگ که میلیونها نفر شانس شرکت در آن را ندارند، نفر دوم شوی بهجای شادشدن، مدام غصه میخوری که چرا نفر اول نشدی. حتی اگر نفر اول هم بشوی غصه میخوری که چرا امتیاز بیشتری نگرفتی!
اگر با خودت قرار بگذاری که همیشه بهدنبال چیزهای شادیبخش در زندگیات بگردی و هرگز کسی یا چیزی را با خودت مقایسه نکنی، آن زمان است که از نظر ذهنی در قله قرار میگیری. درحقیقت، تنها کسی که میتوانی با آن به رقابت بپردازی و خودت را با آن مقایسه کنی، خودت هستی!
گذشته از این، باید با جستوجوی بخشهای زیبا و خوشایند زندگی، انرژی و انگیزه درونی خودت را بالا نگه داری. در لحظه زندگیکردن و به یاد داشتن اینکه گذشته با وجود تمام اتفاقهای خوب و بدش دیگر رفته و راهی برای بازگشت ندارد، تو را وارد فاز جدیدی از زندگی میکند.
بازگشت به دره برای آغازی متفاوت
بعد از مدتی که از گپ و گفت پیرمرد و جوان گذشت، ماجراجوی داستان ما متوجه یک نکته مهم شد؛ اینکه او در قله حضور داشت، ولی مقدمات حضور طولانی در این مکان را برای خودش فراهم نکرده بود؛ به همین دلیل باید به دره برمیگشت، اما جوان به خودش قول داد که بهکمک نکتههایی که در قله از پیرمرد یاد گرفته است، زندگی متفاوتی را در دره برای خودش آغاز کند و چنان موفق شود که بتواند اقامتی بسیار طولانی در قله داشته باشد.
بعد از بازگشت به دره، او دوباره به کار قبلی خود برگشت و باز هم با همان آدمهای قبلی رفت و آمد کرد، ولی فهمید وقتی نوع نگاهش را به همهچیز و همهکس تغییر میدهد، آن افراد و چیزها هم واقعاً متفاوت میشوند. او بهکمک همین شیوه و داستان قله ها و دره ها توانست یکی از بزرگترین مشکلات شرکت را حل کند و از آن پلی به سمت موفقیت بیشتر کسب و کاری که در آن مشغول بود، بسازد. بهدنبال این ماجرا، موقعیت شغلی، درآمد و حس او به خودش هم چندین درجه بهتر شدند.
تجربه صعود به قله و سقوط به دره در یک زمان کوتاه
مرد جوان مدتی در وضعیت خوبی زندگی کرد. ارتقای شغلی و موفقیتهایی که به دست آورد، چشم او را به روی نقطه ضعفهایی که کمکم داشتند جان میگرفتند بست. او دیدگاه هوشمندانه خود را از دست داد و غرور بیجا او را فرا گرفت. پس از این ماجرا مدت کوتاهی نگذشت که مشکلها یکی پس از دیگری ظاهر شدند.
او دوستان خود را از دست داد، اعتبارش بهدلیل مشکلاتی که نمیدانست از کجا آمدهاند، تخریب شد و درنهایت از کارش بیرون رفت. جوان دوباره به یاد نصیحتهای پیرمرد در قله افتاد، اما نمیفهمید که چرا به درهای ناآشنا سقوط کرده و چرا مدتزمان حضورش در این قله اینقدر کوتاه بوده است؟
ذهنتان را به تعطیلات بفرستید
بعد از مدتی تقلاکردن، غصهخوردن و سرگردانشدن، جوان تصمیم گرفت به همراه چند نفر از دوستانش به یک فلات برود و به بهانه این سفر کوتاه، حال و هوایش را عوض کند. وقتی به فلات رفت قبل از هر چیز بهدلیل سکونی که آن مکان داشت و آرامش عجیبی که آنجا را در بر گرفته بود، توانست فرصتی برای بررسی شرایط گذشته پیدا کند.
بعد از چند روز چنان ذهنش را نظم و ترتیب داد که دیگر تاب و توان ماندن در فلات را نداشت. او فکرهای زیادی در سر داشت و میخواست پاسخ سؤالاتش را دوباره از پیرمرد بپرسد؛ پس دوباره راهی قله شد. وقتی ماجرا را برای پیرمرد تعریف کرد و از او درباره فلات پرسید، به نکته جالبی پی برد. پیرمرد به او گفت هوشیاری برای اقامت طولانی در قله همان قدر مهم است که استراحتدادن به ذهن برای پاککردن نگرش قبلی و بررسی دوباره مشکلات گذشته اهمیت دارد.
درواقع جوان بدون آنکه خودش هم متوجه شود، با رفتن به فلات و خارجکردن ذهنش از ماجرای قله ها و دره ها تجدید قوا کرده بود. حالا او آماده یک شروع دوباره بود؛ چون همانطور که پیرمرد به او گفته بود، اگر خودتان را برای ماندن در قله آماده نکنید، حتی اگر با تلاش زیاد به قله برسید، باز هم نمیتوانید مدتی طولانی در آنجا بمانید؛ چون از درون هنوز در دره زندگی میکنید؛ به همین دلیل دره نیز شما را با چنگ و دندان به سمت خودش میکشد و شما سقوط خواهید کرد.
ترس، دروازه شما برای ورود به درههای عمیق و حبس شدن در آنهاست
نکته دیگری که جوان از ماجرای قله ها و دره ها فهمید، تأثیر عجیب ترس بود. او فهمید اگر نتواند ترسهای درونش را مدیریت کند، خیلی زود آنها بر تمام تصمیمهایش تأثیر میگذارند. در این صورت، چه در قله باشد و چه در دره فرقی به حالش نمیکند.
چون همیشه یک مأمور عذاب به نام ترس، درست بالای سرش میایستد. فردی که گرفتار ترس میشود و با توجه به این ماجرا تصمیمگیری میکند، نگران است که نکند برای همیشه در دره باقی بماند و تلاشهایش برای پیشرفتکردن به درجازدن تبدیل شوند. از طرفی، اگر به قله برسد همیشه نگران خواهد بود که نکند اتفاقی بیفتد و موقعیت خوبی را که در قله دارد، از دست بدهد.
ترس، دشمن شماره یک تمام انسانهای موفق و عاشقان قله است. برای آنکه بتوانید قلههای زندگیتان را هرچه زودتر فتح کنید، باید بهدنبال راهی برای مدیریت ترسهایتان باشید، ترسهای خوب را از بد تفکیک کنید و با توجه به این موضوع، مرزهایی روشن برای نگرانیهایتان به وجود بیاورید.
برای رسیدن به قله باید بتوانید آن را در ذهنتان تصور کنید
قله زندگیتان هرچه باشد باید بتوانید آن را در ذهنتان تصور کنید. این کاری است که تمام قلهنشینان آن را بهخوبی انجام میدهند. هرچقدر تصورتان از قله زندگیتان شفافتر باشد و جزئیات بیشتری را برای آن در نظر بگیرید، به همان اندازه میتوانید مسیر رسیدن به قله را بیابید.
فایده دیگری که این کار دارد، شارژکردن مخزن انگیزهتان است. وقتی بتوانید هدفتان را در ذهنتان به تصویر بکشید و از حال و هوای دستیابی به آن خوشحال شوید، هرگز بیخیال آینده سرسبزی که میتوانید از آن خود کنید، نخواهید شد.
فتح هر قله و گذر از هر دره، شما را عمیقتر میکند
دیدگاه هر انسان با دیگری متفاوت است. دقیقاً به همین دلیل است که افراد تصمیمگیریهای متفاوتی در زندگیشان دارند، به شیوهای ویژه خودشان واکنش نشان میدهند و نتیجههایی گوناگون را به دست میآورند. چیزهایی که دیدگاه انسانها را ویژه و شخصی میکنند، باورها، قانونهای شخصی، تجربهها، اعتمادبهنفس و درنهایت نگاهی است که به خودشان و جهان دارند.
برخی هنگام ورود به یک دره، آن را عذاب الهی، سختی، دردسر و شکست معنا میکنند، ولی برخی دیگر، آن را فرصتی برای کشف جنبههای متفاوت خودشان در نظر میگیرند. به همین ترتیب، عدهای هنگام رسیدن به قله زندگیشان، مغرور میشوند و خودشان را مرکز عالم تصور میکنند و برخی دیگر، بعد از فتح یک قله و لذت بردن از هوای آن، نقشه فتح قله بلندتر بعدی را میکشند.
قله ها و دره ها به اندازه نگاه متفاوت آدمها میتوانند معنا و حتی شکل و شمایل متفاوتی داشته باشند. مهم این است که چه کسی و با چه هدفی به این ماجرا نگاه میکند و یادمان باشد که قله ها و دره ها همیشه به هم وصل هستند.
سخن اصلی نویسنده کتاب قله ها و دره ها چه بود؟
«اسپنسر جانسون» با نوشتن این کتاب میخواست دریچهای تازه به روی مفهوم موفقیت و شکست باز کند. از نظر او هرکدام از ما در موجی سینوسی از قله ها و دره ها به سر میبریم. نکته مهم این است که یاد بگیریم چگونه مدت حضورمان در قلههای پیروزی را بیشتر کنیم و از زمان اقامتمان در دره اتفاقهای ناخوشایند بکاهیم. گذشته از این با فهمیدن این نکته که ۹۹ درصد موقعیتهای خوب و بد با دستان مبارک خودمان ساخته میشوند، بهدنبال ساخت برنامهای برای مهندسی رفتارها، باورها و درنهایت زندگیمان باشیم.
دیدگاهتان را بنویسید